کتابهای دولت آبادی را هر وقت دست می گیرم می دانم که پا بر دامنه کوه بلند توصیفات می گذارم.
یا نباید خسته بشوم،
یا باید که قید بسیاری از پاراگرافها را بزنم،
یا در جایی باید تندخوانی کنم،
و یا نه یکباره، که چند روز یا هفته ای به آرامی کتاب را تمام کنم،
و حتما آخر کتاب هم کمی سردرگم و ناامید و دِپرس خواهم بود.
هر چند که ترجیح می دهم چندان دور و بر دولت آبادی نچرخم تا از غمها و مشکلات وحشتناک و بی پایان انسانهای سردرگم و آواره ی از درون و خسته و نابود، دچار افسردگی نشوم.
جالی خالی سلوچ پدری را به تصویر می کشد که بعد از رفتنش جایش چون چاهی عمیق در زندگی خانواده اش سرباز می کند و بار مشکلات را می آورد و درماندگی را چنان در درون خودش جای می دهد که رهایی از آن ممکن نیست. چنان که مادر هاجر به زور عروس شده و عباس پیر شده و ابرام وامانده را رها می کند و به دنبال سلوچ گم و گور روان می شود و تو می مانی که پس از چند صد صفحه زجر و رنج و سختی، هیچ گشایشی که نشد تازه خانواده از هم پاشید به یک امید واهی.
شاید عمق فاجعه، نبودن ستون یک خانه، یعنی پدری آرام و فقیر آن هم در
فضای فقر فرهنگی و دینی قبل از انقلاب را هیچ کس جز دولت آبادی نتواند به
تصویر بکشد اما حقیقت جامعه غیر از این است که زنی توانمند چون مردان
نتواند زندگی را بچرخاند.
بگذریم دولت آبادی است و توانمندی قلمش و غورش در دل جامعه ای پر از بدی .
و من این تصویرسازی را دوست ندارم چون کتاب می خوانم تا یاد بگیرم،
تا قدرتمند شوم….
تا امیدوار باشم و …
نه خسته و ناامید و ….
درباره این سایت